مهمان شدم :)

ساخت وبلاگ

دیدى بعضى وقتا کارات یه جورى جور میشه که خودتم میمونى؟

یه جورى که وقتى برگه ى مهمان رو میدن دستت و میگن بیا اینم روز و ساعت کلاسات بازم باورت نمیشه که اکى شد وتقعا؟!

الان دیگه ٦ ساله نمیشم؟

تمومه؟

دیروز یکى از پراستوس ترین روزهاى زندگیم بود... از یه طرف امتحان ساعت ٤ که هیچى نخونده بودم

از طرف دیگه خرازى که باید باهاش صحبت میکردم که پاسم کنه... 

پشتدر اناقش رو پله ها نشسته بودم و دستام میلرزید... که برم چى بهش بگم... پاسم کن؟!

پشیمون شدم... گفتم ولش کن بیا برو... چى میخواى بهش بگى

وفتم سمت اسانسور و اومدم به حجازى تکس بدم که یهو از پله ها اومد پایین... باورم نمیشد

باهاش حرف زدم که چه کردى گفت داره با رییس دانشکده حرف میزنه... گفت برو برگتو ببین و حرف بزن

برگشتم پشت در اتاقش... از شدت استیصال بغض بود که گلومو گرفته بود... تو اون شرایط سعى میکردم جمعیت بخونم و حفظ کنم... با اب بغضمو میدادم پایین

برگمو دیدم... گفتم یه مارى بکن... گفت اکسل نمره میده!... مگه اینکه اکسل قاطى کنه و منو پاس کنه!

رفتم پیش همت یار... اونم سرشو تکون داد که نمیتونه کارى بکنه... این روزا اوضاعش خیلى خوب نیست

رفتم برگردم مکانیک که دمه در لابى صدرا رو دیدم... از شدت بغض نمیتونستم حرف بزنم... بردم پیش یاسى که این دست تو باهاش جمعیت کار کن

تو جمع حالم بهتر شد... هرمس جدید هم که بود حالمو بهتر کرد:)... برات بیا درسو بگم،توجه کن...اینجورى نگاه نکنخب! نگاتو بچرخون :)

تقلب رو دست... اسفندیارى که تقلبو گرفت و گفت دستتو بالا نمیارى!... جام افتضاح بود!

بستنى بعدش... دکترى که نرسیدم.... سام کافه با بچه ها.... خونشون موندم شب...

همون شب سیستم بهشتى هنوز باز بود و فرمم رو تا جایى که میشد پر کردم با عکس و اینا

موند فرم از شریف که گفتم صبح میرم دنبالش

اول اموزش وفتم که محمدى گفت ما اصلا مهمان نمیکنیم بچه ها رو... رفتم همت یار اونم همینو گفت... اخرش گفت حالا بیا برو پیش ایزدى...

فکر نمیکردم ولى تحویلم گرفت... پرسید از بچه هاى خودمون کامپیوترى و با من کلاس داشتى اون اولا...

شرایطمو گفتم... خودش گفت یکیشو مهمان شو اون یکى رو هم معرفى کن... 

از این جا تا ٢ ساعت من دنبال پر مردن فرم بودم... از پرینت گرفتنش تا دیدن همت یار تو راه و گرفتن امضا... خدمات... اموزش پردیس امضا... خدمات... تاکیید رو تموم شدن درس با این ٣ واحد از همت... خدمات... ایزدى.. بازم تحویل گرفت که اوضاع پردیس چه حوره و ....

رفتم سایت و با لب تاب بچه ها رفتم گلستان... خطاى زمان... بدوووبدوووو تا بهشتى

از پردیس ساعت کارى میپرسیدم

یک ربع اخر رسیدم و پرسون پرسون رفتم پیش مسئولش

خوبه شبش تو سیستم یه چیزایى ثبت مرده بودم

سقف ٤٥ نفرو کرد٤٦... یه نامه نوشتم که به فلان دلیل دیر شده... پولو ریختم به خساب و برگمو گرفتم و خدااافظ

خدایى هنوز باورم نمیشه

قشنگ با این حس که ایزدى میگه نه داشتم میرفتم پیشش

تو پله ها که میرفتم بالا یه لحظه گفتم یا صاحب الزمان... همین :)

به دادم رسیدن

خودم باورم نمیشه تو ٤ ساعت تونستم کارمو اکى کنم

الهى شکر

پ ن: لعنت به هر چى هرمسه

پ ن ٢: لعنت به اینستا و ثبت لحظات و دلخورى هاى بعدش

پ ن: گیره روسرى ندارم هیچى :/

پ ن ٤: بالاخره شهید بهشتى هم رفتم ؛)

٧ اسفند-بهتر از دیروز...
ما را در سایت ٧ اسفند-بهتر از دیروز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ezavyedid1 بازدید : 30 تاريخ : سه شنبه 13 تير 1396 ساعت: 8:07