تجربه ى فوق العاده از سفر به درون
دخترى با مرهاى فر رها
با تاج گل هاى گلبهى روى سرش
و لباس سفید رهایى مه از کمر کمى کلوش میشه و تا وسط ساق پا
پا برهنه و رها
وارد یک باغ میشه
در باغ تا پایین کمرشه
وارد میشه و از بین درختا و گل ها عبور میکنه و هوا رو به ریه میکشه
روى یه تپه... زیر یک تک درخت... روى علفا جانش نشسته
با لباسى بلند و راسته و لخت
و صورتى ابى
مو ها رو شل بسته
دست دخترم رو میگیره و به سمت خود میکشونه
انشگتش رو اروم از کنار چشم تا پایین فک میکشه و لبخند میزنه
دخترک سرش رو روى پاهاش میذاره و همین طور که مرهاش نوازش میشه میگه
از شکست هاش
از از دست دادن ها... خانواده... دوست
سردرکمى ها... درس.. ایمان و اعتقاد... گمشده
کارهایى که کرده و کسانى مه باید ازشون طلب بخشش کنه
اون قسمت تاریکى که از خودش دید
کتک
و بانویى که دلداوی میده
از بخشش میگه... بخشش اونهایى مه رهاش کردن
از تجربه میگه.... دیدن قسمت هاى تاریک و تکرار نکردن دوبارش
از آینده میگه... از رسالتى مه دارى
و ترسى که نبتید به خودت راه بدى
و از بخشش مبگه... بخشش خدا... رحمتش...
از ایمان میگه... که میشه برگرده... که تو هنوز تو اون مجالس دلت میلرزه براى بودن و کار کردن براشون
از دوست داشتن میگه... دوست داشتن خودت... دیدن افرودیتت... پرسفون... و جنگجویى
برچسب : نویسنده : ezavyedid1 بازدید : 19